کاش من یک بچه آهو می شدم
می دویدم روز و شب در دشتها
توی کوه و دشت و صحرا روز و شب
می دویدم تا که می دیدم تو را
کاش روزی می نشستی پیش من
می کشیدی دست خود را بر سرم
شاد می کردی مرا با خنده ات
دوست بودی با من و با خواهرم
چونکه روزی مادر م می گفت تو
دوست با یک بچه آهو بوده ای
خوش به حال بچه آهویی که تو
توی صحرا ضامن او بوده ای
پس بیا من بچه آهو می شوم
بچه آهویی که تنها مانده است
بچه آهویی که تنها و غریب
در میان دشت و صحرا مانده است
روز و شب در انتظارم پس بیا
دوست شو با من مرا هم ناز کن
بند غم را از دو پای کوچکم
با دو دست مهربانت باز کن
مشهد
چطور ميشود از مشهد گفت؟ نميدانم چگونه بايد شروع كنم. چه طور اين شهر را با حضور نوراني امام رضا(ع)، با همه زائرانش، همه مجاورانش، كوچههاي پيچاپيچ در ذهنم جا بدهم، تبديل كنم به كلمه و كلمه را پيوند دهم و بگذارم مقابل شما تا مشهد را بشناسيد.
مگر ميشود اين همه شور، حاجت، اشك و خاطره را با كلمه تصوير كرد. چه طور برايتان حال كودكي را بگوييم كه بهترين دوستش امام رضا(ع) است و هميشه با او صحبت ميكند، يا از تاريخ سخن بگوييم كه امام(ع) به شهادت رسيد و در كنار هارون به خاك سپرده شد. هر چقدر هم خوب بنويسم خيلي از حرفها ناگفته ميماند. ما آدمها به اندازه تمام طوفانهاي تاريخ حرف داريم اما از بد روزگار ريه، حنجره، لب و دهانمان كوچك است. در هر لحظه فقط يك آوا را ميتوانيم از حنجره خارج كنيم و از آن كلمه بتراشيم. اسيريم، اسير مكان. هر چقدر هم عكسها با كيفيت باشند، اما فقط يك تصويرند. چه طور ميتوان هواي توس را، عظمت مقبره را، پيكرههاي سنگي را با يك تصوير به مكان ديگر كشيد، من چه طور برايتان شرح دهم كه ازبكان با شمشيرهاي آخته به مشهد هجوم آوردند كه شما بدانيد رابطه سردي فلز و گرمي خون چيست. هر چقدر هم عدد بدهم باز هم شما نميدانيد چند هزار درخت يعني چه، شما درك نميكنيد پوشيدن پوستين چه حسي دارد. اگر شما به اين طرف نميآئيد تقصير از من است. تقصير من است كه انسانم.